.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۲→
گفتی هر وقت ازهم دوریم،این ماه مارو به هم نزدیک می کنه...اما...من این پلاک ونمی خوام!این پلاک من وراضی نمی کنه.دلم باید به چشمای تو خیره بشه تا دلتنگیاش وفراموش کن.خودت باید بیای پیشم...چرا نمیای؟!!چرا پیشم نیستی؟؟...
آهنگ تموم شده بود اما همه قسمتاش تو مغزم دوباره و دوباره پلی میشد...خیسی رو روی گونه هام حس کردم...خیسی که می دونستم از اشکای خودم نیست چون چشمه اشکم خشک شده بود!
چشم باز کردم و...یه قطره آب دیگه...یکی دیگه...
یه برق سریع توی آسمون ظاهر شد وبعد... صدای رعد گوش خراش و طولانیش سکوت شب وشکست...
قطره های بارون بودن که روی گونه هام جاری می شدن...
نفس عمیقی کشیدم ودومین هوای بارونی پاییز و با تمام وجود وارد ریه هام کردم...
- ببین...بارونم اومد!...درست مثل همون شب.همه چی سرجاشه...فقط تو نیستی ارسلان...نمی خوای بیای؟!...
و قطره اشکی روی گونه هام چکید و با قطره های بارون همراه شد...
انگار اشک ریختن آسمون،چشمه خشک شده اشک من وپرآب کرد وبهم توان اشک ریختن داد...
پارک خلوت بود...مثل همون شب...پس باخیال راحت بغضم و شکستم واشک ریختم.
آسمون ومن باهم اشک می ریختیم...
اما انگار...دل آسمون بیشتراز من از نیومدن ارسلان پر بود!چون بدجوری هق هق می کرد...اونقدکه به ۵ دقیقه نکشید تمام تنم وخیس کرد!...
سرم وبالا گرفتم وخیره شدم به آسمون...قطره های بارون هنوز دیوونه وار جاری می شدن و روی گونه هام راه می گرفتن.
لبخند تلخی روی لبم نشست که از هزار تا بغض بدتر بود...
بغض آلودو غمگین،تمام احساسم وریختم توصدام:
- گریه نکن آسمون...ماهِ توکه تنهات نذاشته!هنوز کنارته...ماه من از پیشم رفته...من باید اشک بریزم نه تو!!!...
وبه سختی نفس عمیقی کشیدم...نفسی که وجود بغض سنگین توی گلوم،لرزونش کرده بود.
آهنگ تموم شده بود اما همه قسمتاش تو مغزم دوباره و دوباره پلی میشد...خیسی رو روی گونه هام حس کردم...خیسی که می دونستم از اشکای خودم نیست چون چشمه اشکم خشک شده بود!
چشم باز کردم و...یه قطره آب دیگه...یکی دیگه...
یه برق سریع توی آسمون ظاهر شد وبعد... صدای رعد گوش خراش و طولانیش سکوت شب وشکست...
قطره های بارون بودن که روی گونه هام جاری می شدن...
نفس عمیقی کشیدم ودومین هوای بارونی پاییز و با تمام وجود وارد ریه هام کردم...
- ببین...بارونم اومد!...درست مثل همون شب.همه چی سرجاشه...فقط تو نیستی ارسلان...نمی خوای بیای؟!...
و قطره اشکی روی گونه هام چکید و با قطره های بارون همراه شد...
انگار اشک ریختن آسمون،چشمه خشک شده اشک من وپرآب کرد وبهم توان اشک ریختن داد...
پارک خلوت بود...مثل همون شب...پس باخیال راحت بغضم و شکستم واشک ریختم.
آسمون ومن باهم اشک می ریختیم...
اما انگار...دل آسمون بیشتراز من از نیومدن ارسلان پر بود!چون بدجوری هق هق می کرد...اونقدکه به ۵ دقیقه نکشید تمام تنم وخیس کرد!...
سرم وبالا گرفتم وخیره شدم به آسمون...قطره های بارون هنوز دیوونه وار جاری می شدن و روی گونه هام راه می گرفتن.
لبخند تلخی روی لبم نشست که از هزار تا بغض بدتر بود...
بغض آلودو غمگین،تمام احساسم وریختم توصدام:
- گریه نکن آسمون...ماهِ توکه تنهات نذاشته!هنوز کنارته...ماه من از پیشم رفته...من باید اشک بریزم نه تو!!!...
وبه سختی نفس عمیقی کشیدم...نفسی که وجود بغض سنگین توی گلوم،لرزونش کرده بود.
۸.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.